من نماز مي خوانم چون...
من نماز مي خونم چون پر پروازم به سوي عرش الاهي است.من کوچکم،کودکم،اما مي دانم که بايد بخوانم تا در آسمان قلبم اوج بگيرم،بخوانم تا ابري باشم،تا بر درياي دلم ببارم،بخوانم تا نماز دوايي باشد راي درد مشکلاتم.
آنقدر در راه پر پيچ و خم زندگي زمين خورده ام که ديگر دلم نمي خواهد قدمي بردارم.آنقدر که هر بار خواستم به صانع ستاره ها بگويم،سکوتي پر از گله و ناله تمام وجودم را فرا گرفت و لبانم از هم گشوده نمي شد که حتي آهي اين سکوت را بر هم زند.
آنقدر پر از اشکم،آنقدر پر از احساسم،که اگر باري دگر زمين بخورم مي گويم،اما مي دانم حرف هايم باز از سکوت پر خواهند شد.پس آنقدر مي خوانم تا روزي شفا بگيرم که دگر گله اي در ميان نباشد.
وقتي نماز ميخوانم همچو پري بر روي آب تمام وجودم را خلاء پر مي کند در اين خلاء است که مي توان فهم شفافي نماز را همچو آب روان،پاکي آن را همچو کودک و نوراني بودنش را همچو خورشيد درک کرد.
نماز مانند قلمي است بر روي کاغذ زندگي که نويسنده را هدايت مي کند.اوست که مي گويد نويسنده احساسش را چه گونه روي کاغذ بياورد.
نماز مي خوانم تا درک کنم چرا ياد خدا همچو نوري هميشه قلبم را از تاريکي ها خالي مي کند،چرا زندگي خاکستري است،چرا بين من و معبود من کمتر از يک صدا کردن فاصله است.من او را مي خوانم، او هميشه در کنار من خواهد بود،همانند آسمان و ابر هايش،دريا و ماهي هايش،جنگل و درختانش،که بدون هم پر از تنهايي اند.اين جنگل و دريا و آسمان نيستند که به درخت و ماهي و ابر نيازمندند ،اين آن ها هستند که به جنگل و آسمان و دريا وابسته اند.من نيز به خداوند خود نيازمند و وابسته ام.
نماز پل من به سوي پروردگار است.پلي از جنس عشق ام سخت تر از فولاد.
من نماز مي خوانم،تا بدانم،در قلب خدا مي مانم
نظرات شما عزیزان: